سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هیچ کس به لاغ نپرداخت جز که اندکى از خرد خود بپرداخت . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

لیلی می‌دانست که مجنون نیامدنی‌ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی‌ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می‌نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی‌ش را. خدا به مجنون می‌گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می‌گرفت. خدا ثانیه‌ها را می‌شمرد. صبوری لیلی را.

 عشق درخت بود. ریشه می‌خواست. صبوری لیلی ریشه‌اش شد. خدا درخت ریشه‌دار را آب داد ...

  لیلی گفت: بس است. دیگر? بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش می‌چرخید. مجنون لیلی را نمی‌دید رفتنش را هم. لیلی گفت: کاش مجنون اینهمه خودخواه نبود. کاش لیلی را می‌دید. خدا گفت: لیلی بمان? قصه‌ی بی لیلی را کسی نخواهدخواند. لیلی گفت: این قصه نیست. پایان ندارد. حکایت است. حکایت چرخیدن. خدا گفت: مثل حکایت زمین? مثل حکایت ماه. لیلی? بچرخ. لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را می‌دید. مثل زمین که چرخیدن ماه را می‌بیند. خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می‌کنم. لیلی بچرخ. لیلی چرخید? چرخید و چرخید...

 قصه نبود? راه بود? خار بود و خون... لیلی زخم برمی‌داشت? اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیرزن را نیز. حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا که قصه? قصه‌ی باختن بود. مجنون کلمه بود. ناپیدا و گم. قصه‌ی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت...

  ... لیلی گریست و گفت: کاش اینگونه نبود. خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه‌ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه‌ات را عوض کن. لیلی اما می‌ترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود. خدا گفت: لیلی عشق می‌ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می‌خواهد... لیلی زندگی‌ست. لیلی! زندگی کن. لیلی قصه‌ات را دوباره بنویس.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 91/2/18 و ساعت 9:20 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 82
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 245733
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه